۸/۱۸/۱۳۸۸

خواب پنجره

«خواب پنجره»

پرده ی محوی میان پیچش بادی سیاه

چرخش موی پریشانی که در مهتاب و ماه

سایه های روشنی داره به نور وهم و درد

پشت خواب پنجره از لحظه های تار و سرد

بارش برگ درختی مثل چنگال سقوط

روی سنگفرشی که فریادش همه رنگ سکوت

در سفیدی های وهمش باور آوار خشم

تا سیاهی های قلبی مرده و زندان چشم

لرزش صد پرده ی بی حاصل دیوار شوم

خاطراتی مثل نقاشی به روی قاب بوم

با نگاه کاشی حکاکی مبحوس مرگ

میبره سودای خوابی یخ زده روی تگرگ

از تموم بودن و ابهام روزهایی که نیست

تا وجود آخرین تصویر فردایی که نیست

«دوبیتی»

حال من گرفته از گذشته های خوب و بد

از همون خاطره هایی كه چرا رفت و اومد

حال من گرفته از خدای لحظه های شوم

كه چرا حرفی از اين كارای اون نميشه زد

....

تو دل خزون مياد رنگ بهار گمشده

روز زندگی مياد طناب دار گمشده

از همين خوابایی كه دوباره يادم نمياد

تا همون خاطره های روزگار گمشده

....

مگه ميشه آتيشم شعله كنه با دود من

مگه ميشه بودنی تو لحظه ی نبود من

تو همون لحظه ای كه خدارو باور ميكنم

منو آروم می كنه نبودن وجود من