۱۲/۲۰/۱۳۸۸

جهان بی عدالت

چه فرقی میکند در عالم درد
یکی زخم دلش را از درونش
به خون لحظه های ساکت و سرد
نشانده روی آوار جنونش
چه فرقی میکند در خانه ای شوم
نشسته قطره های رنگ ماتم
شده با سایه های خانه محکوم
وجود بی قرار سنگ ماتم
چه فرقی میکند جلاد پستی
کشیده بی گناهی را به دارش
که فریاد بلند او به هستی
نبرده دود تار روزگارش
چه فرقی میکند بهر مسافر
صدای دوره گرد خوار و خسته
سکوت مرده ی شهر مسافر
که گویی آن سر دنیا نشسته
برای این جهان بی عدالت
برای آن خدای آسمانها
چه فرقی میکند فریاد ذلت
میان حسرت بیهوده ی ما
شکوه قدسیان بی تفاوت
برای من دگر نوری ندارد
چو ویرانه بگردد خانه ی بت
دگر رنجی درین دوری ندارد 

۱۲/۱۰/۱۳۸۸

یاد مرگ

«مرداب»
برای مردن مرداب اسیر ، تو دیگه بارونتم ازش بگیر
اونی که زندگیشو باخته به هيچ ، بهتره كه گم بشه توی کویر
کویرا ابرای بارون نمیخوان ، توی راه رهگذرها نمیان
حسرت رودای آبی ندارن ، که توی رویای بیهوده بیان
کویرا توی مه و آب کثیف ، نمیشن منتظر خواب کثیف
کویرا نیستن و هیچی نمیگن ، نمیشن شبیه مرداب کثیف
خسته از شنهای خاکی نمیشن ، هیچی به خورشید و گرما نمیگن
کویرا نیستن و نیستی براشون ، مثه عادت شده و در نمیرن
غم و غصه ندارن میون دل ، ندارن داخل سینه خون دل
حتی از دیدن ابرای بهار ، نمیاد به یادشون خزون دل
منم اونکه مثله مرداب شبه ، اونی که منتظر خواب شبه
منم اونکه توی تاریکی و مه ، حسرتش دیدن مهتاب شبه

«سرگردونی»
قرص خوابام ردیف شده ، دنیا بازم کثیف شده
غصه ی روزگار من ، برای من حریف شده
دنیا چی بوده واسه من ، مثله یه گور بی کفن
مثله یه مرداب سیاه ، روی یه دریای لجن
شادیای همیشتون ، شاید نمونه پیشتون
شاید که نه حتمنیه ، میکشنه عمر شیشتون
تیشه نزن به سنگ غم ، ازش نمیشه چیزی کم
مرگ میرسه واسه همه ، میری توی خاک عدم
دل تو میبندی به خدا، تو عالم جدایی ها
مثل یه سرگردونیه ، توی کویر ناکجا
اون که زمین رو آفرید ، غصه و غمها رو ندید
ساخته برای آدما ، ستاره های نا امید
بازم گرفته حال من ، خنجره توی بال من
وجود اون خدا شده ، آرزوی محال من
سراغ اونو میگیرم ،همیشه هر جا که میرم  
بهتره که با اسم اون ، همیشه آروم بگیرم

«قلب مرده»
هیچ کس در غصه هایش عاشق عشقی نیست
در دورویی های دنیا صادق عشقی نیست
لحظه ای این روزگار تار و خالی را ببین
بین دریای جدایی قایق عشقی نیست
تو نیازت عشق بود و فکر کردی عاشقی
ورنه این اشک شکستن هق هق عشقی نیست
این همه قلب درون را طعمه ی پوچی نکن
سینه بهر قلب مرده عایق عشقی نیست 
من نبودم «دفتر بی معنی ِ» دنیا ولی
این نبوده حیله ای بی سابقه ، عشقی نیست!

«یاد مرگ»
هر غروب آید به روحم هاله ای از یاد مرگ
هر نفس آید نسیمی با هجوم باد مرگ
جسم من ساکن تر از زندان قاب لحظه ها
سایه ای رقصان شود روح روان آزاد مرگ
نا امیدی میسراید صد غزل از حال من
نا امیدی در حقیقت شهرتش استاد مرگ!
از همان بدو تولد حکممان اعدام بود
گریمان بهر همین بود چهره ی جلاد مرگ
ترس در رگهای روحم می جهد این خون دل
می شود همراه من همسنگر و همزاد مرگ
من بدور از هر چه شوخی غرق در فکر حیات
می کشد گوش مرا هر دم دو دست شاد مرگ!
«غم» شروعش حرف «غین»من میکنم از آن فرار
می روم در حرف «میم» و می شوم میلاد مرگ
من درین دالان به هر در میزدم دیدم سراب
درب آخر حقه نیست حقست خراب آباد مرگ
مردنی چون زهر تلخ و وحشت از بحر گناه
مرگ شیرین عاید آن کس که شد فرهاد مرگ
این سکوت و طعم رویا خواب غفلت تا کجا
می شود کابوس و بیدارم کند فریاد مرگ
از حکایات جهان آن حک شود در قلبمان
نکته ای باشد در آن از ریشه ی بنیاد مرگ
جشن این دیو دو سر بخت سیاه ، رخت سفید
زن برایش نو عروس و مرد هم داماد مرگ
گرچه این گفته ردیفش تیره شد با نام مرگ
گر نمیریم بهر عالم میکنیم ایجاد مرگ
پاک شو از معصیت بگذر ز حسن نحس آن
تا که همچون من نگیری این همه ایراد مرگ
مردن انسان دلیل زندگی در آن جهان
گوهر الماس جان یک سایه از ابعاد مرگ

زمستان 85