۱۰/۰۴/۱۳۸۹

ساعت دیواری


ساعت دیواری.... قلب دیوار غم است
گر جوان هم باشی... باز هم وقت کم است
با وجودی غمگین، دیدم آن ساعت ِ دیواری را ...
"ده دقیقه تا دو"
ساعت با عقربه هایش به من می خندد!
من به او می گویم : تو چرا خندانی؟
تو که با سه عقربه ، گرد آن دایره سرگردانی!
او جوابی با غرور فریاد کرد:
من همان شاد ترینم در زمین
در همین دایره ی سرگردان 
بین این سه دست باریک و نهان
سالها می گذرند لحظه ها می آیند
هر چه بیشتر گذرد... من بزرگتر بشوم
در چنین وادی ارقام بلند ... صفر من گشت هزار 
آن هزارم ، دو هزار !
خنده ام بهر همین است بدان
تا ابد عقربه هایم به جلو می تازند
و تو می پنداری ... که منم سرگردان؟
منم آن صفحه ی تاریخ جهان 
چرخ طوفان شتابان زمان 
گردبادی که نگردد آرام
طوفانی که نبیند اتمام...
من شنیدم سخنش 
و چه دلگیر شدم
گفتم با او که تو راست می گویی
روزها می گذرند آدمی ترسان است
از همان لحظه ی رفتن که تنش لرزان است
لحظه ی ایست زمان 
روح او می رود از جان و جهان
در همه لحظه که او میمیرد ... بسیار آدمیان می آیند
عمر انسان شمع است شمع شعله وری
هر نفس تا به نفس می کند مرگ به ما هم نظری
عده ای شمع بلند 
عده ای هم کوتاه
ولی افسوس که روزی بشوند هر دو تباه
 باز کنم ساعت دیواری نگاه:
"بیست دقیقه تا چهار"
چهره ی ساعت هم 
مثل من غمگین شد!
او شنید حال مرا حال این انسانها
ولی آن عقربه ها همچنان می چرخند همچنان می تازند
ای جوانی که بلند بالایی
ای که چون ساعت "شش"برپایی
بنگر آن ساعت بر دیوار را
چه سریع می رود او تا "شش و ربع"!
و همان لحظه ببینید... 
که قامت چه خم است!
ساعت دیواری قلب دیوار غم است
گر جوان هم باشی باز هم وقت کم است...

فرشید افکاری خرداد 85


۹/۱۹/۱۳۸۹

عطر گلها

توی شهر ساکت ترانه هام
ردپای تو رو پیدا میکنم
رو به رویای سکوت منظره
قفس پنجره رُو وا میکنم

مثه يه پرنده با صاعقه ها
همه ی گذشته رو جا میذارم
گلای سفید دشت نقره رو
میون کویر فردا میذارم

واسه تنهایی و تنها موندنا
غصه ها همیشه یادگاری ان
همه لاله های نور زندگی
به کویر سایه ها فراری ان

جایی که خاطرمو پر میزنه
آسمون آبی ِ ترانه هاس
روی چشمه ی بهار روح تو
عطر گلهای تن اقاقياس


۹/۱۳/۱۳۸۹

یاس


تقدیم ِاسمش میکنم دوری که نزدیک منه
تنها گل یاسیه که تو دشت تاریک منه

این شاخه ی ترانه رو تقدیم دستاش میکنم
عطر سپید لاله رو مهمون رویاش میکنم

تیشه ی تنها شدنا گرچه نگامو میشکنه
اما یکی رو میشناسه که مثل دشت روشنه

کاش که میشد تابوتمو بیاد و گلکاری کنه
روحمو با یه خاطره راهی بیداری کنه

....

جون میده روح سرد من یه دشنه توی قلبمه
رود نگاتو پس بده یه تشنه توی قلبمه

بی تو شرار لحظه ها شعله میشه رو خواب من
میسوزه رنگ ژاله ها تو صحنه ی سراب من

نذار که آسمون من ستاره قربونی کنه
حلقه ی ماه دارمو به چوبه ارزونی کنه

۹/۱۰/۱۳۸۹

سمفونیای چشم تو

چن تا قدم مونده مگه ، تا لحظه ی حضور تو

میون رویای دلم میگذره رنگ نور تو

اسیر ساز غم شده ، نغمه ی آهنگ شبم

قلبمو ضربه میزنه تیرگی ِ رنگ شبم

سمفونیای چشم تو ، ستاره روشن میکنه

یه آسمون نغمه رو ، ترانه ی من میکنه


۹/۰۹/۱۳۸۹

آدینه

میان سایه ای آدینه ی من
نشسته در میان سینه ی من
امید آخر من نا امیدی ست
امید و غصه ی دیرینه ی من
اردیبهشت 86


۹/۰۴/۱۳۸۹

باید نوشت


۸/۱۱/۱۳۸۹

روشنی

نگاه خسته ما میهنی نمی سازد
که تیغه روی تن دشمنی نمیسازد
برای مردن صحن قبور بد نامی
به روی کوه رها بهمنی نمیسازد
به آسمان ِ سراپا براده ی الماس
شهاب رهگذری ، روشنی نمیسازد
عبور دود زمینی به سستی ابرست
غبار گردنه ها آهنی نمیسازد
زبانه های وجود فسانه ای خاموش
به خشم شعله ما خِرمنی نمیسازد



۸/۰۳/۱۳۸۹

آیه ی خشم

دره ای در دل ویرانه ی هر کوه منست
در بیابان فنا صخره ی انبوه من است
این کتابی که ره آتش شب را بنوشت
آیه ی خشم من و سوره ی اندوه منست



۷/۲۴/۱۳۸۹

جهان ما

جهان ما حبابی در کمین است
حبابی که به نابودی چنین است
عجب دنیای نامرد و تباهی ست
که نقشی تیره و رنگ سیاهیست
که دنیا گر به روی ما بخندد
رود پرونده ی بعضی ببندد!
اگر از ما بگیرد نعمتی را
بیافزاید به ملکی ثروتی را
اگر زاید وجود آدمی را
ز فردی هم بگیرد همدمی را
به ظالم میکند لطف و ترحم
به نامردان کند گاهی تبسم
به پیران میدهد فرمان آغاز
به سنگی میدهد سودای پرواز
بیاندازد زعرشی نقشه ی چاه
گدا را با سخاوت میکند شاه
ز نادانان بسازد نردبانی
برای تاج و تختی آسمانی
فقیران را کند پست و تهی تر
به قارون میدهد صد گنج دیگر
هزاران حیله گر نابود گردند
چرا که فکر نادانی نکردند
از این سو پیرمردی زیر بارست
از آن سو بیگناه بالای دارست
از این سو ظالمی آزاد و خندان
از آن سو کودکی در بند زندان!
یکی هم قهرمانی نزد دولت
ولی منفور و خالی پیش ملت
یکی بیمار و زرد و ناتوان است
یکی هم سبز و آزاد و جوان است
در این دنیای بی فرجام ومحنت
همیشه مرده قانون و عدالت

خرداد 86

۷/۱۹/۱۳۸۹

جاوید

در ازل حُکم خدا بود که جاوید شوی
همچو نقشی ز ره میهن جمشید شوی 
بی تو شبهای سرابست چو بی نوری من 
حالیا تا که رخ جلوه ی ناهید شوی 
گرکه روح تو به پروانه ی ذهنم بدمد
شعر تاریک مرا چشمه ی خورشید شوی
ذات من تیشه اعدام تن زهد و ریاست
نشود تا که ازین میکده تبعید شوی
تو به آیات خرافی سخنی شعله وری
چو به قاری جفا ، سوره ی تهدید شوی
گر حقیران تهی ، لعن تو گویند چه باک
که در آفاق فلک ، مجلس تمجید شوی




۷/۰۲/۱۳۸۹

شوک

از سفر طولانی کوچه های دریایی
و شهرهای طوفانزده / و کشورهای گردابی / چمدانی رعد و برق آورده ام
آن هم در خانه ای که گردباد در آن گرفتار است
انگار در اتاق کوچک خانه ، طوفان شن گیر افتاده / آسایش اینجا هم مرده
گاهی از زمین ذهنم دستی به بزرگی خورشید در می آید که می خواهد ...
کی میتواند نور مرده ی خاطراتم را روشن کند در این تاریکی
لامپ این خانه ی مرده ، یک مهتابی پیر است که قطع و وصل میشود
انگار ماه آسمان هم ... صاعقه ها دارند از آسمان خراش ها بالا میروند
و ماه زرد هم نور هایش را بالا می آورد / گاهی نیروی جاذبه ی آسمان 
بعد از چهار میلیارد و پانصد میلیون سال شروع کرده به کار کردن
اما هنوز جاذبه ی زمین نمیگذارد ... واقعا این دنیای کثیف ارزش ماندن را دارد
هنوز بین این معلقی ِ نحس و سرد ... دستم زمین را رها نمیکند
گاهی انفجار یاقوتها را در کویر سفید فراموش میکنم... یادش تیرگی محضی ست در نابودی
گاهی آسمان تَرَک میخورد میان خنده های عفریتی چروک زده
وقتی در اتاق احضار ارواح روح خودم را دیدم در حالی که جسد ساحره ای را میکشید
چشمهایم شعله ور بود... همه از آن اتاق فرار کردند جز من و چند جادوگر مرده
از یخچال خاموش/ آدمهای یخ زده ی سیاه پوش بیرون میآیند ... 
و روی صندلی های الکترونیکیِ داخل خیابان ِ کابوس من را شوک میدهند
و حالا به چمدان رعد و برقی من فرو میروند ... 
باز هم برمیگردم به اول سفری که هرگز نبود

۶/۲۹/۱۳۸۹

دره ی صبح

دیروز در دره ی صبح
خوابی که دیده بودم را
بر داوودی های آبی و سرد
در دشت چشم های معلق
و خاکهای شیشه ای
سوزاندم
و روح خوابم
در آنسوی دشتهای سرخ و سبز
در رخنه ی سرزمین یادها ناپدید شد
نمیدانم کدامین شب
در تصنع طبیعتی نا آشنا
و تلاطم پیچکهای مواج
مرا چشم در چشمش خواهد کرد
نمیدانم در فراخنای کدامین کوچه ی ذهن
صدای فاخته وارش
از تارک پشته های ناپیدا
ندایم خواهد کرد

روح من

روح من 
آشوب دردستان بود و کفر ماه 
در برابر معبد شب 
غرق روزگار
میان دریایی لبریز از رعد و برق 
و کوههایی برعکس 
و گردبادی از سنگ و شیشه
در میان چشم توخالی آینه



درختان معلق

تبر خونی در مهکده ی سرد
کافی نیست
این درختان معلق
بی ریشه تر از مرگند
در میان این جنگل واهی
من ماندم و سیگاری روشن
که هر وقت به خود می اندیشم
دودش سرخ میشود
گاهی اطراف من گداخته میشود با باغچه ای پر رنگ
و گلهای قرمز و زرد که در هوای محو روییده میشوند
گاهی در همین حالم که کاشی های نقاشی شده
خاک خیس خورده را فرش میکنند
اما باز هم مه سفید را سرخ میکند
سیلی روح پلیدی که به خود می اندیشد
در رگ من به جای خون ، تیغهای تیز جاری اند
وقتی خون تشنه ات باشد
تبر خونی و مه سرخ دیدار شگفتی نیست در این سکوت معدوم

برخیز

برخیز آواره
هرگز به این جاده های رنگین کمانی دل نبند
که درختان خاکستری اش
بر تیغه ی آتش خواهند رویید
هرگز خودت را جا نگذار
بین شکوفه باران شب
عطر اقاقی ها
و نسیمهای آبی و خیس
که این باغ تنها وهمی ست
از گلستانی سوزان
برخیز آواره که هر رویا
سرآغاز فصل کابوس است
شکوفه ی خون میروید این بحر غروبزا
این فرشتگان چرخان به دور درختها
هر شب روح عجوزه ها را در خود حلول میکنند
و ضجه زنان به غار خفاشان میخزند
برخیز آواره که این جهنم را 
رنگ بهشت زده اند

۶/۲۸/۱۳۸۹

کابوس

مثل دیدن تصویر مه آلود تاب خوردن کودکی خندان در مه
میان تاب خوردن آخرین نفسهای امید پوچ من بر دار / کابوس شاید همین است
وقتی آدمهای برفکی از تلویزیون خاموش بیرون می آیند و در تالار میدوند
تالاری پر از مهتابی هایی که قطع و وصل میشوند
و «من» هایی که به سمت پنجره های باز میروند
پنجره هایی که باد سرد و تاریکشان پرده ی توری سفید را میرقصانند
ماه از پشت این پنجره دیدنی است ولی لعنت / کابوس شاید همین است
از پاهایم برفکی شدنم را میبینم / فقط مانده دستهایم
گاهی وقتها از آستینهای سیاه و سفیدم تیغ می روید اما این رگها گم میشوند در بیرنگی
بگذار کانال را عوض کنم / انگار دیوارهای اتاق خاکستری دارد رنگین کمانی میشود
رنگین کمانهای عمودی کل شهر وجودم را رنگ کرده
مثل تصویر کانالی که برنامه هایش تمام شده و سوت ممتد میزند
شاید دارد میگوید که تو تمام شده ای / مثل همان دستگاه ضربان قلبی که خطش راست میشود
تاب خوردن تاب و دار دیگر تمام شده / من تمام شدم!

سکانس پایان

داستان می توانست از نو نوشته شود
سکانسها / دیالوگها / موسیقی ها
داستان می توانست از تصادفی در خیابانهای سیاه شروع شود
سکانس مرگی سپید رو به روی مغازه ی اسباب بازی فروشی شهر
داستان می توانست همان جا تمام شود
می توانست شروع یک پایان باشد می توانست پایان یک تنها باشد
تنها بودن در ایستگاه یخ زده
تنها بودن در اتاق پوسیده
تنها بودن در میان جمعی بی شرف!
تنها بودن / خاطره ای ندارد 
و این یعنی همان سکانس پایان / همان مرگ سیاه
به علاوه ی سالها رنج بیهوده
قبر میتوانست بر سرنوشتم بنویسد : کودکی که بزرگ نشد 
در جوبهای شهر رگم دیالوگهای مرگ ، جاری اند
و روزگار همیشه یک تکه صاعقه دارد که در قلبم جا میدهد
یک شب روحم را دیدم با چشمهای آینه
در میان موسیقی ضجه های جغد پشت پنجره
که به من میگفت من بودم که کشتم 
پایان سریع و بی دردسرت را
و حالا دارم مینویسم
داستانیکه از قبل نوشته شده بود

۶/۲۷/۱۳۸۹

سراپرده ی ابر

گریه ام ، خنده ی خشمی ست 
به مردار غرور
سایه ام موج سیاهیست ز امواج قبور
آسمان
چهره ی ترس است چو عفریته ی مرگ
بر لبش قطره ی خونیست به صلابه ی گور
پنجه ها بر تن دریای فنا 
در طپشند
مردگان بر کفن ساحل ِ در حال عبور
محو و ویرانه شده 
نور سراپرده ی وهم
گرچه نزدیک شده جثه ی خورشیدی ِ نور
اتصال شب قبرست  
سراپرده ی ابر 
حک شده صاعقه ای بر شب ِ بی جشن و سرور

۵/۰۳/۱۳۸۹

شب

قلب خورشید تهی رفته به حکاکی شب
سایه ای زرد و رها گشته دل شاکی شب
قطره خونی به رخ رنگ غروبست ولی
آسمان ِ سر او رفته به هتاکی شب
درد تنهایی این روز سگی میدانست
قدر مهتاب مرا عالم ناپاکی شب
رنگ نورانی هرخانه نشد نسخه ی روز
تیرگی نیست به بیداری و بیباکی شب
در کویر فلک اختر این عصر تباه
خاک بیغوله شده صخره ی افلاکی شب  
ز همین عطر تن مرده سرازیر شود
اثر رایحه ی لحظه ی شکاکی شب
نغمه ی راز نسیمی ز سر شاخه پرید
تا ببینی سخن ماتم و غمناکی شب

۴/۱۵/۱۳۸۹

گلستان

این همه فریاد پنهانی چو طوفان میشود
کافری بر خرقه ی رذلانه ایمان میشود
گندم از سیب گناهان خدایان فریب
قطره ای میگردد و دریای کفران میشود
حکم ایمان کذایی دشنه میسازد ز مرگ
عاقبت با خنجری فرسوده ویران میشود
گر بپاشد خون ما بر روی دیوار زمان
نقش سرخ صفحه ای از نام ایران میشود 
گرچه دیوان تو آتش گشته در آیینشان
شعله ی شعر تو باران گلستان میشود



۴/۰۶/۱۳۸۹

کوله بار

در میان سینه ی سنگی دلی دارم هنوز
در کویر خشک سایه ساحلی دارم هنوز
بر وجود پوچ و بی راه صداهای تهی
کوله بار حسرت بی حاصلی دارم هنوز
گرچه با جسمی میان کاروانی میروم
روح خواب و روزگار غافلی دارم هنوز
با تمام عقل دنیای گران بار خرد
قلب بیجان و تباه و باطلی دارم هنوز
کوزه ی فرسوده را بردی شکستی روی گور
خاک و آب و کوره و ذره گلی دارم هنوز


۳/۲۷/۱۳۸۹

چه سود

طرح شمعی به رخ آتش پروانه چه سود
رنگ رویای شب خانه ی ویرانه چه سود
بر حصاری که به دور تن خود ساخته ای
نقش دریا و جهانی همه افسانه چه سود
گفتن حمد نمازی ز تب مستی روز
سنگ فتوای خران بر در میخانه چه سود
این همه حرف و حدیث خرد و عقل و خدا
بر سر مذهبی احمق و دیوانه چه سود
صحبت درد خودت را به دل هرزه مگو
حرف تو در نفس و خنده ی بیگانه چه سود



۳/۱۴/۱۳۸۹

سایه ها

«قدیس»
در تب دلهره ای خیس ، خدا را دیدم
بر غم خنده ی ابلیس ، خدا را دیدم
در تن مرده ی بر دار ، صدای مرگ و
سوره ی آتش تقدیس خدا را دیدم
بر لب قطره ی خفاش سکوتی با خون
در سر شعله ی چون گیس خدا را دیدم
در بر خشم تباهی درین فریاد و
خنجر پنجه ی تندیس خدا را دیدم
گرچه بر ماه سپیدی سیاهی بارید
در دل هرزه ی قدیس خدا را دیدم

«سایه ها»
مثه باریدن روشنی به رود سایه ها
مثه خندیدن ابلیس ِ میون آیه ها
شبیه دست زدن پاها روی چارپایه ها
شبیه شکستن قلبای سنگی روی آب
مثه بارون لب تشنه روی ابر سراب
مثه آبادی قبرا توی کاخای خراب
شبیه حرفای بیهوده ی دریای سکوت
توی موجای شب و صدای پاهای سکوت 
میرسه به آدما روزای دنیای سکوت

«برزخ»
برزخی نیست مگر این که به عالم دیدم
مرگ جان را به جهان ِ همه مرهم دیدم
این همه ظلم و سیه کاری و فریاد ریا
به تن هرزه ی صد خرقه چو همدم دیدم
چشمه ی خون اسیران ز خدا می جوشید
آتش شعله وری بر دل شبنم دیدم
کشتی نوح و تن شعله ی ابراهیم را
غرقه ی آتش و دریای جهنم دیدم
سجده ی معبد اهریمن و فرمان خدا
همه را خالق بیهوده ی آدم دیدم
آنکه بر محکمه ی عرش تهی میمیرد
روح عدلست کزین چوبه ی مرگم دیدم

۱/۳۰/۱۳۸۹

حقیقت

«حقیقت»

روزگارم قصد جانم میکند

دوستی با دشمنانم میکند

سرنوشتم را خدای لحظه ها

سایه ای کرده به ابلیسی رها

سکه ی فکرم همیشه خط مرگ

هر طرف دیوار منحوسی ز برگ

طمع تنهایی به جمعی نا رفیق

در میان حجم صحرایی غریق

از سر شهد حقیقتهای تلخ

میچکد بر روز ما فردای تلخ

در میان نعره ی دریای سرخ

با غروبی میرود رویای سرخ

روزگارم ابر و باد سایه بود

بر تمام رنگ ماتم آیه بود

«بی تو»

بی تو بهشت من عذاب با تو جهنمم بهشت

بی تو سکوت زندگی گشته سراب سرنوشت

لحظه به لحظه ی منی در همه روزگار درد

بی تو چگونه سر کنم این همه را کنار درد

گرچه وجود پاک تو رفته ز خانه ی دلم

یاد تو مانده همچنان در همه جای منزلم

بی تو چه فرق میکند بود و نبود جان من

آتش عشق سرد تو شعله کند جهان من

نیست به غیر تو کسی قبله ی کوی سجده ام

عطر تو مانده تا ابد نور تو روی سجده ام

۱۲/۲۰/۱۳۸۸

جهان بی عدالت

چه فرقی میکند در عالم درد
یکی زخم دلش را از درونش
به خون لحظه های ساکت و سرد
نشانده روی آوار جنونش
چه فرقی میکند در خانه ای شوم
نشسته قطره های رنگ ماتم
شده با سایه های خانه محکوم
وجود بی قرار سنگ ماتم
چه فرقی میکند جلاد پستی
کشیده بی گناهی را به دارش
که فریاد بلند او به هستی
نبرده دود تار روزگارش
چه فرقی میکند بهر مسافر
صدای دوره گرد خوار و خسته
سکوت مرده ی شهر مسافر
که گویی آن سر دنیا نشسته
برای این جهان بی عدالت
برای آن خدای آسمانها
چه فرقی میکند فریاد ذلت
میان حسرت بیهوده ی ما
شکوه قدسیان بی تفاوت
برای من دگر نوری ندارد
چو ویرانه بگردد خانه ی بت
دگر رنجی درین دوری ندارد 

۱۲/۱۰/۱۳۸۸

یاد مرگ

«مرداب»
برای مردن مرداب اسیر ، تو دیگه بارونتم ازش بگیر
اونی که زندگیشو باخته به هيچ ، بهتره كه گم بشه توی کویر
کویرا ابرای بارون نمیخوان ، توی راه رهگذرها نمیان
حسرت رودای آبی ندارن ، که توی رویای بیهوده بیان
کویرا توی مه و آب کثیف ، نمیشن منتظر خواب کثیف
کویرا نیستن و هیچی نمیگن ، نمیشن شبیه مرداب کثیف
خسته از شنهای خاکی نمیشن ، هیچی به خورشید و گرما نمیگن
کویرا نیستن و نیستی براشون ، مثه عادت شده و در نمیرن
غم و غصه ندارن میون دل ، ندارن داخل سینه خون دل
حتی از دیدن ابرای بهار ، نمیاد به یادشون خزون دل
منم اونکه مثله مرداب شبه ، اونی که منتظر خواب شبه
منم اونکه توی تاریکی و مه ، حسرتش دیدن مهتاب شبه

«سرگردونی»
قرص خوابام ردیف شده ، دنیا بازم کثیف شده
غصه ی روزگار من ، برای من حریف شده
دنیا چی بوده واسه من ، مثله یه گور بی کفن
مثله یه مرداب سیاه ، روی یه دریای لجن
شادیای همیشتون ، شاید نمونه پیشتون
شاید که نه حتمنیه ، میکشنه عمر شیشتون
تیشه نزن به سنگ غم ، ازش نمیشه چیزی کم
مرگ میرسه واسه همه ، میری توی خاک عدم
دل تو میبندی به خدا، تو عالم جدایی ها
مثل یه سرگردونیه ، توی کویر ناکجا
اون که زمین رو آفرید ، غصه و غمها رو ندید
ساخته برای آدما ، ستاره های نا امید
بازم گرفته حال من ، خنجره توی بال من
وجود اون خدا شده ، آرزوی محال من
سراغ اونو میگیرم ،همیشه هر جا که میرم  
بهتره که با اسم اون ، همیشه آروم بگیرم

«قلب مرده»
هیچ کس در غصه هایش عاشق عشقی نیست
در دورویی های دنیا صادق عشقی نیست
لحظه ای این روزگار تار و خالی را ببین
بین دریای جدایی قایق عشقی نیست
تو نیازت عشق بود و فکر کردی عاشقی
ورنه این اشک شکستن هق هق عشقی نیست
این همه قلب درون را طعمه ی پوچی نکن
سینه بهر قلب مرده عایق عشقی نیست 
من نبودم «دفتر بی معنی ِ» دنیا ولی
این نبوده حیله ای بی سابقه ، عشقی نیست!

«یاد مرگ»
هر غروب آید به روحم هاله ای از یاد مرگ
هر نفس آید نسیمی با هجوم باد مرگ
جسم من ساکن تر از زندان قاب لحظه ها
سایه ای رقصان شود روح روان آزاد مرگ
نا امیدی میسراید صد غزل از حال من
نا امیدی در حقیقت شهرتش استاد مرگ!
از همان بدو تولد حکممان اعدام بود
گریمان بهر همین بود چهره ی جلاد مرگ
ترس در رگهای روحم می جهد این خون دل
می شود همراه من همسنگر و همزاد مرگ
من بدور از هر چه شوخی غرق در فکر حیات
می کشد گوش مرا هر دم دو دست شاد مرگ!
«غم» شروعش حرف «غین»من میکنم از آن فرار
می روم در حرف «میم» و می شوم میلاد مرگ
من درین دالان به هر در میزدم دیدم سراب
درب آخر حقه نیست حقست خراب آباد مرگ
مردنی چون زهر تلخ و وحشت از بحر گناه
مرگ شیرین عاید آن کس که شد فرهاد مرگ
این سکوت و طعم رویا خواب غفلت تا کجا
می شود کابوس و بیدارم کند فریاد مرگ
از حکایات جهان آن حک شود در قلبمان
نکته ای باشد در آن از ریشه ی بنیاد مرگ
جشن این دیو دو سر بخت سیاه ، رخت سفید
زن برایش نو عروس و مرد هم داماد مرگ
گرچه این گفته ردیفش تیره شد با نام مرگ
گر نمیریم بهر عالم میکنیم ایجاد مرگ
پاک شو از معصیت بگذر ز حسن نحس آن
تا که همچون من نگیری این همه ایراد مرگ
مردن انسان دلیل زندگی در آن جهان
گوهر الماس جان یک سایه از ابعاد مرگ

زمستان 85

۱۱/۱۰/۱۳۸۸

روزگار

«اگه تو...»
اگه تو یه لحظه باورم کنی
واسه تو ثانیه ها رو میشمارم
اگه تو یه بار بگی دوستم داری
من تا آخرش میگم دوستت دارم
اگه تو یه بار منو صدا کنی
تورو با ترانه فریاد میزنم
اسمتو روی دلم حک میکنم
تورو از جون و دلم داد میزنم

«روزگار»
انقدر سریع گذشته روزگارم
که دیگه آینده ای من ندارم
فردا دیگه معنی برام نداره
غصه تموم عمر رو جا میذاره
دنیا برای من شبیه چاهه
تمومشون توهمی تباهه
دنیا مثه خیاله یه سرابه
تموم نقشه ها یه نقش آبه
اونکه باید باشه نبوده انگار
خودت رو دیگه تو نذار سر کار!
اونایی که آخر عمرشونن
میخوان هنوزم تو خوشی بمونن
خیلی ها هم اول زندگیشون
شدن مثه کویرای بی نشون

خدا

«عرش خدا»
اگر ندیده خدایی همه سجود مرا
پس این صدا ز کجا می کشد وجود مرا؟
اگر به دار شیـاطـین حیله می میرم
ببین به عرش خدایی تن عمود مرا
صدای ضجه ی حلاجم و سکوت خیال
گرفته آتش فرسوده تار و پود مرا
چه بوده حاصل من در میان بیراهه
ضرر به سخره گرفته تمام سود مرا
نگاه کن به جهانی که گشته ویرانی
ببین به آتش وجدان غبار دود مرا
نگاه کن به وجودم ندارم آرامی
گرفته لحظه به لحظه همه فرود مرا
من از نبودن تو عالمی پشیمانم
بیا و آینه شو بودن و نبود مرا

«طلب»
دیدن روی ماه تو از تو نموده ام طلب
یا لب تو رسد به جان یا خود جان رسد به لب
زلف شب سیاه تو طلعت نور ماه تو
روشنی وجود من گشته چو لحظه های شب
تیر و کمانه های دل قلب و نشانه های دل
جان و ترانه های دل این همه را تویی سبب
بهر تو می کنم سجود دفتر معنی وجود
گفتن شعر برای تو گشته نماز مستحب
دفتر دوری تو را تا همه ی کتاب دل
نام مرا نوشته اند معنی واژه ی عزب!
همچو صدای آیتی آمده در وجود من
نیست نشانه ی کسی در نفس و دف طرب
دوری تو ترانه شد در قفس رها شدن
مرد رهای غصه ها بوده برایم این لقب
گر نظری کنی نگاه چیره شوم به غصه ها
تیره ترم ز سایه ها گر تو به من کنی غضب

«خدای پاک»
سر قطع اميدم را به پای يأس انداختم
ببين كز رخت بارانت طناب دار من ساختم
مرا در شهر ویرانی بكش در بحر بی نامی
كه من اين زندگانی را ز بهر غصه ها باختم
به دور از زهد واعظها و دور از مكر مكاران
منم آن زاهد پستی كه سوی عشق می تاختم
منم سالوس مکاری كزين بتهای عقلانی
چو مكر صومعه داران هزار بتخانه پرداختم
ز رخت تیره ی ابلیس به نقش محفل رذلان
هزاران بیرق کافر برای شهر افراختم
بدان شیطان بی وجدان که در چاه سبکباران
خدای پاک دنیا را به جان و روح بشناختم

«شکوه»
خدای آسمان را دوست دارم
شكوه كهكشان را دوست دارم
اگر گویی كه جز افسانه ای نيست
من اين لوح نهان را دوست دارم...
خدا را ديده ام در روح و جانم
خدای روح و جان را دوست دارم
روم از عالم ويران و بلوا
كه رفتن از جهان را دوست دارم
خدا را ديده ام در لوح پاييز
من اين رنگ خزان را دوست دارم
هـمـیشه بـا تمـــام جــان بگویم
خدای مهربان را دوست دارم...

پاییز

جهانم غیر ازین ماتم ندارد
برای جان ما مرهم ندارد
گر این دنیا عدالت جا ندارد
در آن دنیای ویران هم ندارد...
....
در پرانتز آیه ای توصیف کرد
آیتی تزویر را تحریف کرد
زاهد اندر کار خالق دست برد
حکم و احکامی دگر تکلیف کرد!
....
ای کاش نبود جهان ویرانه ی ما
فریاد غم و گلایه در خانه ی ما
ای کاش که با هجوم ویرانی مرگ
نابود شود دروغ و افسانه ی ما
....
جاده ی عالم ِ روح باریک است
کوچه ها تا به ابد تاریک است
با دو چشمان خودت خواهی دید
مرگ و نابودی ما نزدیک است
....
خانه ی کفر ز ایمان دور نیست
جاده ای در قفس و مستور نیست
خانه ی مردن انسان پوچ است
آن همه گفت ولی پرنور نیست
....
چو طوفانی که بی رعد و صدایش
نسازد شعله های آسمان را
چو پاییزی که بی باد غم انگیز
نپوید رنگ زیبای خزان را
گر اشک شمع نابودی نباشد
نگردد خانه ی تاریک روشن
گر ابر آسمان اشکی نریزد
نمیخندد رخ گلهای گلشن

۱۰/۱۱/۱۳۸۸

غم شکست

«غم شکست»

به نیست و هست زندگی به مرگ میخندم

به چشم مست زندگی به مرگ میخندم

ازین هجوم حیله و سقوط سایه و

سکوت پست زندگی به مرگ میخندم

همه امید بودن و مسیر جاده را

اگرچه بسته زندگی به مرگ میخندم

ازین همه طناب دار و لوح انتظار

به روی دست زندگی به مرگ میخندم

ازین صدای گریه و سراب رفتن و

غم شکست زندگی به مرگ میخندم

ندانم آن خدا و این کرانه های غم

کجا نشسته زندگی؟ به مرگ میخندم


«برزخ»

بس که بد دیدم درین ویرانه عالم بد شدم

زین همه جور زمان و ظلم آدم بد شدم

در میان برزخ دنیای همواره سراب

با فریب آن بهشت و این جهنم بد شدم

عالم خندان و گریانم به حالم دیده است

کز شکوه پر شرار روح ماتم بد شدم

در شکست سنگ ذهنم در سقوط شیشه ها

من زدست آتشین غصه و غم بد شدم

از پلیدی های گردون این همه گفتم به عقل

گرچه با حکم جهان حیله من هم بد شدم


«زخم کهنه»

اسم تو رو میذارم کنار اسم پاییز

روح تو رو می بینم میون جسم پاییز

هر جا که برگ زرده یاد تو من میفتم

یاد همه روزایی که اسمتو میگفتم

یاد تو واسه ی من یه غصه توی درده

که تیرگی روزت منو دیوونه کرده

درد رو اگه بگم من شعله میشه زبونم

اگه نگم می مونه میسوزه توی جونم

بذار بمونه حرفت توی غروب ِ سایه

بذار میون شبهام به در بکوبه سایه

مثله یه زخم کهنه نمیره یادگارت

نشسته روی ذهنم سایه ی موندگارت