۵/۰۳/۱۳۸۹

شب

قلب خورشید تهی رفته به حکاکی شب
سایه ای زرد و رها گشته دل شاکی شب
قطره خونی به رخ رنگ غروبست ولی
آسمان ِ سر او رفته به هتاکی شب
درد تنهایی این روز سگی میدانست
قدر مهتاب مرا عالم ناپاکی شب
رنگ نورانی هرخانه نشد نسخه ی روز
تیرگی نیست به بیداری و بیباکی شب
در کویر فلک اختر این عصر تباه
خاک بیغوله شده صخره ی افلاکی شب  
ز همین عطر تن مرده سرازیر شود
اثر رایحه ی لحظه ی شکاکی شب
نغمه ی راز نسیمی ز سر شاخه پرید
تا ببینی سخن ماتم و غمناکی شب

۴/۱۵/۱۳۸۹

گلستان

این همه فریاد پنهانی چو طوفان میشود
کافری بر خرقه ی رذلانه ایمان میشود
گندم از سیب گناهان خدایان فریب
قطره ای میگردد و دریای کفران میشود
حکم ایمان کذایی دشنه میسازد ز مرگ
عاقبت با خنجری فرسوده ویران میشود
گر بپاشد خون ما بر روی دیوار زمان
نقش سرخ صفحه ای از نام ایران میشود 
گرچه دیوان تو آتش گشته در آیینشان
شعله ی شعر تو باران گلستان میشود