۸/۱۸/۱۳۸۸

خواب پنجره

«خواب پنجره»

پرده ی محوی میان پیچش بادی سیاه

چرخش موی پریشانی که در مهتاب و ماه

سایه های روشنی داره به نور وهم و درد

پشت خواب پنجره از لحظه های تار و سرد

بارش برگ درختی مثل چنگال سقوط

روی سنگفرشی که فریادش همه رنگ سکوت

در سفیدی های وهمش باور آوار خشم

تا سیاهی های قلبی مرده و زندان چشم

لرزش صد پرده ی بی حاصل دیوار شوم

خاطراتی مثل نقاشی به روی قاب بوم

با نگاه کاشی حکاکی مبحوس مرگ

میبره سودای خوابی یخ زده روی تگرگ

از تموم بودن و ابهام روزهایی که نیست

تا وجود آخرین تصویر فردایی که نیست

«دوبیتی»

حال من گرفته از گذشته های خوب و بد

از همون خاطره هایی كه چرا رفت و اومد

حال من گرفته از خدای لحظه های شوم

كه چرا حرفی از اين كارای اون نميشه زد

....

تو دل خزون مياد رنگ بهار گمشده

روز زندگی مياد طناب دار گمشده

از همين خوابایی كه دوباره يادم نمياد

تا همون خاطره های روزگار گمشده

....

مگه ميشه آتيشم شعله كنه با دود من

مگه ميشه بودنی تو لحظه ی نبود من

تو همون لحظه ای كه خدارو باور ميكنم

منو آروم می كنه نبودن وجود من

۶/۲۹/۱۳۸۸

قفس

«قفس»

پر زدن از توی قفس ، برای قلبم هوسه

من می دونم هر جا برم ، آخر راهم قفسه

میدونم هیچ ستاره ای ، توی شب من نمیاد

این بغض عاشقی به این ، قلبای آهن نمیاد

کی می بینه حال منو ، به جز من و تنهایی ها

کی میخونه حرف منو ، جزاین غروب بی صدا

اشکی که از درون میاد ، تر میکنه قلب منو

این غصه های لعنتی ، زنگ میزنه این آهنو

فکر نکنم با یه نگاه ، لایق عاشق شدنم

حتی اگه دلم بیاد ، داد بزنه از تو تنم

گلایه از کدوم خدا ، بغض گلومو میشکنه

تنهایی هم یه همدم ِ ، که همدم قلب منه

غصه گرفته راهشو ، گریه نمیاد از چشام

همیشه تازه تر میشه ، درد سیاه لحظه هام

«شهر ماتم»

قلب من غصه نخور اگه تو شهر ماتمی

که تو داری با غم و غصه ی دنیا میزنی

بی خیال اگه که تو تنها ترین عالمی

تو با این ماتمای دوباره هم نمی شکنی

نمی تونه بشکنه گلایه ها وجود تو

که میون غصه ها تو از تبار آهنی

میدونم واسه کسی فرق نداره نبود تو

تو بمون که بهترین جای غم روح منی

عادته برای تو غصه های همیشگی

تا روز رفتن من می مونی و توی تنی

دنیا که جا نداره واسه سکوت زندگی

تویی که خونه شدی واسه غمای موندنی

۳/۲۹/۱۳۸۸

نو نبودی

«تو نبودی»
تُو نبودی تا بهت بگم که عاشقت شدم
تو غروب لحظه ها خورشید مشرقت شدم
ندیدی میون دریای غم و تنهایی ها
اومدی پیش منو سوار قایقت شدم
دل دریایی تو ساحل صحرای منه
که چشای تو مثه تموم دنیای منه
بی تو بودن مثه کابوسه و دنیا یه سراب
ولی اون رنگ نگات تموم رویای منه
مثه یه زنده ی بی روحه وجود سرد من
تو نباشی قلب من شعله میگیره درد من
آتیشه توی تنم بیا که بی نگاه تو
میشم اون شعله ای که حتی نمونه گرد من

پرچم

«پرچم» ایران 
توی سینه ی وجود من یه سایه ی غمه
توی چهره ی تو عشقی شبیه یه پرچمه

چشای سبز تو رنگ زندگی داره برام
تا همیشه تازه هست و تازگی داره برام

رنگ اون سفیدیای صورت مهتاب تو
مثه رویای شبه که شب میاره خواب تو 

سرخی لبهای تو شبیه قلب خونمه
نرو از پیش دلم که اینجا حرف جونمه
مثه پرچم می مونه روی شنای ساحلم
صورت تو می مونه طرحی توی بوم دلم...



۱/۲۰/۱۳۸۸

ترانه ها

«ترانه ها»

ترانه ها بهونه ان که میشکنن ستاره رو

که میبرن به آسمون یه قصه ی دوباره رو

همیشه با سکوت شب میباره توی آسمون

شهاب نور و زندگی رو صحنه های کهکشون

نگاه ماه و لحظه ها تو ساعتای بی کسی

میزنه به درخششِ ِ ستاره های بی کسی

ترانه ها نشونه ان که هرجا میرن و میان

کدورتا رو می برن به جایی دور از این جهان

همیشه با صدای تو ترانه های زندگی

به راه دور واژه ها میان به راه سادگی

شهاب و نور سایه ها نشونه داره آسمون

بیا برای ساعتی کنار لحظه هام بمون

رنگ آسمون

«رنگ آسمون»

عزیز من غصه نخور ،که غصه ها فراوونند

غصه ها میرنو میان اما بدون نمی مونند

یه روز یه غصه ای میره به جای اون شادی میاد

ولی همون شادی ما نمی مونه خیلی زیاد

دنیا همینه نازنین یه روز بده یه روز قشنگ

آسمون لحظه هامون نمی مونه همین یه رنگ

یه روز بهار و آبیه یه روزی هم آفتابیه

یه موقع رنگ شب میشه بعضی شبا مهتابیه

یه موقع سرخ آسمون رنگ غروبه روزمون

گاهی هوا ابری میشه گاهی میشه عینه خزون

گاهی هوا برفی میشه گاهی شبیه آتیشه

خلاصه آسمون ما همیشه آبی نمیشه

حالا که روزهای خدا همیشه نقاشی میشن

چرا دلای آدما یه رنگ و بی ریا نشن

تو آسمون قلبمون رنگی نباشه مهربون

به غیر نور زندگی نباشه رنگ آسمون

قطار

هوای شهر مه زده ، قلب منو گرفته بود

ولی قرار عاشقی از این سرم نرفته بود

دیدم قطار عاشقا،با اون همه مسافراش

میخواد بره از این دیار باید منم برم باهاش

سوار اون قطار شدم رفتم به کوپه ی خودم

رو صندلی نشستمو منتظره ایستگاه شدم

ایستگاه اول قطار ، یه دختری پیاده شد

به سمت کلبه ای عجیب مسافر یه جاده شد

می دیدم از نوع نگاش عاشق تنها بودنه

آخه از دودکش خونه دودی بیرون نمی زنه

ایستگاه دوم قطار دو پیرمرد رفتن پایین

منتظر اون دو نفر،دو تا طناب دار! همین

معشوق اون دو پیرمرد مردن و راحت شدنه

گاهی یه قلب پیر و سرد عاشق جون سپردنه

ایستگاه سوم قطار یه بچه با شادی دوید

با خنده و شادی اومد تا که به مادرش رسید

یکی یکی رد می شدند ایستگاه عاشقای شهر

تو اون هوای مه زده پیدا نبود نمای شهر

همون جا منتظر بودم تا این که نوبتم رسید

توی دلم دلهره بود اما با یک دنیا امید

ولی دم ایستگاه من هیچکسی منتظر نبود

سوت قطار... برای من... یه شعر تنهایی سرود...

حالا یه چند وقتی میشه منتظر همون قطار

اینجا نشستم تا بیاد برم همون شهر و دیار...

اینجا همین دنیای ماست دنیای درد و غصه ها

عـــالم نـابـــودی مــا همـــون دیـــار آشـــــنا