۱۰/۰۴/۱۳۸۹

ساعت دیواری


ساعت دیواری.... قلب دیوار غم است
گر جوان هم باشی... باز هم وقت کم است
با وجودی غمگین، دیدم آن ساعت ِ دیواری را ...
"ده دقیقه تا دو"
ساعت با عقربه هایش به من می خندد!
من به او می گویم : تو چرا خندانی؟
تو که با سه عقربه ، گرد آن دایره سرگردانی!
او جوابی با غرور فریاد کرد:
من همان شاد ترینم در زمین
در همین دایره ی سرگردان 
بین این سه دست باریک و نهان
سالها می گذرند لحظه ها می آیند
هر چه بیشتر گذرد... من بزرگتر بشوم
در چنین وادی ارقام بلند ... صفر من گشت هزار 
آن هزارم ، دو هزار !
خنده ام بهر همین است بدان
تا ابد عقربه هایم به جلو می تازند
و تو می پنداری ... که منم سرگردان؟
منم آن صفحه ی تاریخ جهان 
چرخ طوفان شتابان زمان 
گردبادی که نگردد آرام
طوفانی که نبیند اتمام...
من شنیدم سخنش 
و چه دلگیر شدم
گفتم با او که تو راست می گویی
روزها می گذرند آدمی ترسان است
از همان لحظه ی رفتن که تنش لرزان است
لحظه ی ایست زمان 
روح او می رود از جان و جهان
در همه لحظه که او میمیرد ... بسیار آدمیان می آیند
عمر انسان شمع است شمع شعله وری
هر نفس تا به نفس می کند مرگ به ما هم نظری
عده ای شمع بلند 
عده ای هم کوتاه
ولی افسوس که روزی بشوند هر دو تباه
 باز کنم ساعت دیواری نگاه:
"بیست دقیقه تا چهار"
چهره ی ساعت هم 
مثل من غمگین شد!
او شنید حال مرا حال این انسانها
ولی آن عقربه ها همچنان می چرخند همچنان می تازند
ای جوانی که بلند بالایی
ای که چون ساعت "شش"برپایی
بنگر آن ساعت بر دیوار را
چه سریع می رود او تا "شش و ربع"!
و همان لحظه ببینید... 
که قامت چه خم است!
ساعت دیواری قلب دیوار غم است
گر جوان هم باشی باز هم وقت کم است...

فرشید افکاری خرداد 85


۹/۱۹/۱۳۸۹

عطر گلها

توی شهر ساکت ترانه هام
ردپای تو رو پیدا میکنم
رو به رویای سکوت منظره
قفس پنجره رُو وا میکنم

مثه يه پرنده با صاعقه ها
همه ی گذشته رو جا میذارم
گلای سفید دشت نقره رو
میون کویر فردا میذارم

واسه تنهایی و تنها موندنا
غصه ها همیشه یادگاری ان
همه لاله های نور زندگی
به کویر سایه ها فراری ان

جایی که خاطرمو پر میزنه
آسمون آبی ِ ترانه هاس
روی چشمه ی بهار روح تو
عطر گلهای تن اقاقياس


۹/۱۳/۱۳۸۹

یاس


تقدیم ِاسمش میکنم دوری که نزدیک منه
تنها گل یاسیه که تو دشت تاریک منه

این شاخه ی ترانه رو تقدیم دستاش میکنم
عطر سپید لاله رو مهمون رویاش میکنم

تیشه ی تنها شدنا گرچه نگامو میشکنه
اما یکی رو میشناسه که مثل دشت روشنه

کاش که میشد تابوتمو بیاد و گلکاری کنه
روحمو با یه خاطره راهی بیداری کنه

....

جون میده روح سرد من یه دشنه توی قلبمه
رود نگاتو پس بده یه تشنه توی قلبمه

بی تو شرار لحظه ها شعله میشه رو خواب من
میسوزه رنگ ژاله ها تو صحنه ی سراب من

نذار که آسمون من ستاره قربونی کنه
حلقه ی ماه دارمو به چوبه ارزونی کنه

۹/۱۰/۱۳۸۹

سمفونیای چشم تو

چن تا قدم مونده مگه ، تا لحظه ی حضور تو

میون رویای دلم میگذره رنگ نور تو

اسیر ساز غم شده ، نغمه ی آهنگ شبم

قلبمو ضربه میزنه تیرگی ِ رنگ شبم

سمفونیای چشم تو ، ستاره روشن میکنه

یه آسمون نغمه رو ، ترانه ی من میکنه