در میان سینه ی سنگی دلی دارم هنوز
در کویر خشک سایه ساحلی دارم هنوز
بر وجود پوچ و بی راه صداهای تهی
کوله بار حسرت بی حاصلی دارم هنوز
گرچه با جسمی میان کاروانی میروم
روح خواب و روزگار غافلی دارم هنوز
با تمام عقل دنیای گران بار خرد
قلب بیجان و تباه و باطلی دارم هنوز
کوزه ی فرسوده را بردی شکستی روی گور
خاک و آب و کوره و ذره گلی دارم هنوز
در کویر خشک سایه ساحلی دارم هنوز
بر وجود پوچ و بی راه صداهای تهی
کوله بار حسرت بی حاصلی دارم هنوز
گرچه با جسمی میان کاروانی میروم
روح خواب و روزگار غافلی دارم هنوز
با تمام عقل دنیای گران بار خرد
قلب بیجان و تباه و باطلی دارم هنوز
کوزه ی فرسوده را بردی شکستی روی گور
خاک و آب و کوره و ذره گلی دارم هنوز