۴/۰۶/۱۳۸۹

کوله بار

در میان سینه ی سنگی دلی دارم هنوز
در کویر خشک سایه ساحلی دارم هنوز
بر وجود پوچ و بی راه صداهای تهی
کوله بار حسرت بی حاصلی دارم هنوز
گرچه با جسمی میان کاروانی میروم
روح خواب و روزگار غافلی دارم هنوز
با تمام عقل دنیای گران بار خرد
قلب بیجان و تباه و باطلی دارم هنوز
کوزه ی فرسوده را بردی شکستی روی گور
خاک و آب و کوره و ذره گلی دارم هنوز


۳/۲۷/۱۳۸۹

چه سود

طرح شمعی به رخ آتش پروانه چه سود
رنگ رویای شب خانه ی ویرانه چه سود
بر حصاری که به دور تن خود ساخته ای
نقش دریا و جهانی همه افسانه چه سود
گفتن حمد نمازی ز تب مستی روز
سنگ فتوای خران بر در میخانه چه سود
این همه حرف و حدیث خرد و عقل و خدا
بر سر مذهبی احمق و دیوانه چه سود
صحبت درد خودت را به دل هرزه مگو
حرف تو در نفس و خنده ی بیگانه چه سود



۳/۱۴/۱۳۸۹

سایه ها

«قدیس»
در تب دلهره ای خیس ، خدا را دیدم
بر غم خنده ی ابلیس ، خدا را دیدم
در تن مرده ی بر دار ، صدای مرگ و
سوره ی آتش تقدیس خدا را دیدم
بر لب قطره ی خفاش سکوتی با خون
در سر شعله ی چون گیس خدا را دیدم
در بر خشم تباهی درین فریاد و
خنجر پنجه ی تندیس خدا را دیدم
گرچه بر ماه سپیدی سیاهی بارید
در دل هرزه ی قدیس خدا را دیدم

«سایه ها»
مثه باریدن روشنی به رود سایه ها
مثه خندیدن ابلیس ِ میون آیه ها
شبیه دست زدن پاها روی چارپایه ها
شبیه شکستن قلبای سنگی روی آب
مثه بارون لب تشنه روی ابر سراب
مثه آبادی قبرا توی کاخای خراب
شبیه حرفای بیهوده ی دریای سکوت
توی موجای شب و صدای پاهای سکوت 
میرسه به آدما روزای دنیای سکوت

«برزخ»
برزخی نیست مگر این که به عالم دیدم
مرگ جان را به جهان ِ همه مرهم دیدم
این همه ظلم و سیه کاری و فریاد ریا
به تن هرزه ی صد خرقه چو همدم دیدم
چشمه ی خون اسیران ز خدا می جوشید
آتش شعله وری بر دل شبنم دیدم
کشتی نوح و تن شعله ی ابراهیم را
غرقه ی آتش و دریای جهنم دیدم
سجده ی معبد اهریمن و فرمان خدا
همه را خالق بیهوده ی آدم دیدم
آنکه بر محکمه ی عرش تهی میمیرد
روح عدلست کزین چوبه ی مرگم دیدم