هوای شهر مه زده ، قلب منو گرفته بود
ولی قرار عاشقی از این سرم نرفته بود
دیدم قطار عاشقا،با اون همه مسافراش
میخواد بره از این دیار باید منم برم باهاش
سوار اون قطار شدم رفتم به کوپه ی خودم
رو صندلی نشستمو منتظره ایستگاه شدم
ایستگاه اول قطار ، یه دختری پیاده شد
به سمت کلبه ای عجیب مسافر یه جاده شد
می دیدم از نوع نگاش عاشق تنها بودنه
آخه از دودکش خونه دودی بیرون نمی زنه
ایستگاه دوم قطار دو پیرمرد رفتن پایین
منتظر اون دو نفر،دو تا طناب دار! همین
معشوق اون دو پیرمرد مردن و راحت شدنه
گاهی یه قلب پیر و سرد عاشق جون سپردنه
ایستگاه سوم قطار یه بچه با شادی دوید
با خنده و شادی اومد تا که به مادرش رسید
یکی یکی رد می شدند ایستگاه عاشقای شهر
تو اون هوای مه زده پیدا نبود نمای شهر
همون جا منتظر بودم تا این که نوبتم رسید
توی دلم دلهره بود اما با یک دنیا امید
ولی دم ایستگاه من هیچکسی منتظر نبود
سوت قطار... برای من... یه شعر تنهایی سرود...
حالا یه چند وقتی میشه منتظر همون قطار
اینجا نشستم تا بیاد برم همون شهر و دیار...
اینجا همین دنیای ماست دنیای درد و غصه ها
عـــالم نـابـــودی مــا همـــون دیـــار آشـــــنا