۱۱/۱۰/۱۳۸۸

روزگار

«اگه تو...»
اگه تو یه لحظه باورم کنی
واسه تو ثانیه ها رو میشمارم
اگه تو یه بار بگی دوستم داری
من تا آخرش میگم دوستت دارم
اگه تو یه بار منو صدا کنی
تورو با ترانه فریاد میزنم
اسمتو روی دلم حک میکنم
تورو از جون و دلم داد میزنم

«روزگار»
انقدر سریع گذشته روزگارم
که دیگه آینده ای من ندارم
فردا دیگه معنی برام نداره
غصه تموم عمر رو جا میذاره
دنیا برای من شبیه چاهه
تمومشون توهمی تباهه
دنیا مثه خیاله یه سرابه
تموم نقشه ها یه نقش آبه
اونکه باید باشه نبوده انگار
خودت رو دیگه تو نذار سر کار!
اونایی که آخر عمرشونن
میخوان هنوزم تو خوشی بمونن
خیلی ها هم اول زندگیشون
شدن مثه کویرای بی نشون

خدا

«عرش خدا»
اگر ندیده خدایی همه سجود مرا
پس این صدا ز کجا می کشد وجود مرا؟
اگر به دار شیـاطـین حیله می میرم
ببین به عرش خدایی تن عمود مرا
صدای ضجه ی حلاجم و سکوت خیال
گرفته آتش فرسوده تار و پود مرا
چه بوده حاصل من در میان بیراهه
ضرر به سخره گرفته تمام سود مرا
نگاه کن به جهانی که گشته ویرانی
ببین به آتش وجدان غبار دود مرا
نگاه کن به وجودم ندارم آرامی
گرفته لحظه به لحظه همه فرود مرا
من از نبودن تو عالمی پشیمانم
بیا و آینه شو بودن و نبود مرا

«طلب»
دیدن روی ماه تو از تو نموده ام طلب
یا لب تو رسد به جان یا خود جان رسد به لب
زلف شب سیاه تو طلعت نور ماه تو
روشنی وجود من گشته چو لحظه های شب
تیر و کمانه های دل قلب و نشانه های دل
جان و ترانه های دل این همه را تویی سبب
بهر تو می کنم سجود دفتر معنی وجود
گفتن شعر برای تو گشته نماز مستحب
دفتر دوری تو را تا همه ی کتاب دل
نام مرا نوشته اند معنی واژه ی عزب!
همچو صدای آیتی آمده در وجود من
نیست نشانه ی کسی در نفس و دف طرب
دوری تو ترانه شد در قفس رها شدن
مرد رهای غصه ها بوده برایم این لقب
گر نظری کنی نگاه چیره شوم به غصه ها
تیره ترم ز سایه ها گر تو به من کنی غضب

«خدای پاک»
سر قطع اميدم را به پای يأس انداختم
ببين كز رخت بارانت طناب دار من ساختم
مرا در شهر ویرانی بكش در بحر بی نامی
كه من اين زندگانی را ز بهر غصه ها باختم
به دور از زهد واعظها و دور از مكر مكاران
منم آن زاهد پستی كه سوی عشق می تاختم
منم سالوس مکاری كزين بتهای عقلانی
چو مكر صومعه داران هزار بتخانه پرداختم
ز رخت تیره ی ابلیس به نقش محفل رذلان
هزاران بیرق کافر برای شهر افراختم
بدان شیطان بی وجدان که در چاه سبکباران
خدای پاک دنیا را به جان و روح بشناختم

«شکوه»
خدای آسمان را دوست دارم
شكوه كهكشان را دوست دارم
اگر گویی كه جز افسانه ای نيست
من اين لوح نهان را دوست دارم...
خدا را ديده ام در روح و جانم
خدای روح و جان را دوست دارم
روم از عالم ويران و بلوا
كه رفتن از جهان را دوست دارم
خدا را ديده ام در لوح پاييز
من اين رنگ خزان را دوست دارم
هـمـیشه بـا تمـــام جــان بگویم
خدای مهربان را دوست دارم...

پاییز

جهانم غیر ازین ماتم ندارد
برای جان ما مرهم ندارد
گر این دنیا عدالت جا ندارد
در آن دنیای ویران هم ندارد...
....
در پرانتز آیه ای توصیف کرد
آیتی تزویر را تحریف کرد
زاهد اندر کار خالق دست برد
حکم و احکامی دگر تکلیف کرد!
....
ای کاش نبود جهان ویرانه ی ما
فریاد غم و گلایه در خانه ی ما
ای کاش که با هجوم ویرانی مرگ
نابود شود دروغ و افسانه ی ما
....
جاده ی عالم ِ روح باریک است
کوچه ها تا به ابد تاریک است
با دو چشمان خودت خواهی دید
مرگ و نابودی ما نزدیک است
....
خانه ی کفر ز ایمان دور نیست
جاده ای در قفس و مستور نیست
خانه ی مردن انسان پوچ است
آن همه گفت ولی پرنور نیست
....
چو طوفانی که بی رعد و صدایش
نسازد شعله های آسمان را
چو پاییزی که بی باد غم انگیز
نپوید رنگ زیبای خزان را
گر اشک شمع نابودی نباشد
نگردد خانه ی تاریک روشن
گر ابر آسمان اشکی نریزد
نمیخندد رخ گلهای گلشن

۱۰/۱۱/۱۳۸۸

غم شکست

«غم شکست»

به نیست و هست زندگی به مرگ میخندم

به چشم مست زندگی به مرگ میخندم

ازین هجوم حیله و سقوط سایه و

سکوت پست زندگی به مرگ میخندم

همه امید بودن و مسیر جاده را

اگرچه بسته زندگی به مرگ میخندم

ازین همه طناب دار و لوح انتظار

به روی دست زندگی به مرگ میخندم

ازین صدای گریه و سراب رفتن و

غم شکست زندگی به مرگ میخندم

ندانم آن خدا و این کرانه های غم

کجا نشسته زندگی؟ به مرگ میخندم


«برزخ»

بس که بد دیدم درین ویرانه عالم بد شدم

زین همه جور زمان و ظلم آدم بد شدم

در میان برزخ دنیای همواره سراب

با فریب آن بهشت و این جهنم بد شدم

عالم خندان و گریانم به حالم دیده است

کز شکوه پر شرار روح ماتم بد شدم

در شکست سنگ ذهنم در سقوط شیشه ها

من زدست آتشین غصه و غم بد شدم

از پلیدی های گردون این همه گفتم به عقل

گرچه با حکم جهان حیله من هم بد شدم


«زخم کهنه»

اسم تو رو میذارم کنار اسم پاییز

روح تو رو می بینم میون جسم پاییز

هر جا که برگ زرده یاد تو من میفتم

یاد همه روزایی که اسمتو میگفتم

یاد تو واسه ی من یه غصه توی درده

که تیرگی روزت منو دیوونه کرده

درد رو اگه بگم من شعله میشه زبونم

اگه نگم می مونه میسوزه توی جونم

بذار بمونه حرفت توی غروب ِ سایه

بذار میون شبهام به در بکوبه سایه

مثله یه زخم کهنه نمیره یادگارت

نشسته روی ذهنم سایه ی موندگارت