۱/۳۰/۱۳۸۹

حقیقت

«حقیقت»

روزگارم قصد جانم میکند

دوستی با دشمنانم میکند

سرنوشتم را خدای لحظه ها

سایه ای کرده به ابلیسی رها

سکه ی فکرم همیشه خط مرگ

هر طرف دیوار منحوسی ز برگ

طمع تنهایی به جمعی نا رفیق

در میان حجم صحرایی غریق

از سر شهد حقیقتهای تلخ

میچکد بر روز ما فردای تلخ

در میان نعره ی دریای سرخ

با غروبی میرود رویای سرخ

روزگارم ابر و باد سایه بود

بر تمام رنگ ماتم آیه بود

«بی تو»

بی تو بهشت من عذاب با تو جهنمم بهشت

بی تو سکوت زندگی گشته سراب سرنوشت

لحظه به لحظه ی منی در همه روزگار درد

بی تو چگونه سر کنم این همه را کنار درد

گرچه وجود پاک تو رفته ز خانه ی دلم

یاد تو مانده همچنان در همه جای منزلم

بی تو چه فرق میکند بود و نبود جان من

آتش عشق سرد تو شعله کند جهان من

نیست به غیر تو کسی قبله ی کوی سجده ام

عطر تو مانده تا ابد نور تو روی سجده ام