«حقیقت»
روزگارم قصد جانم میکند
دوستی با دشمنانم میکند
سرنوشتم را خدای لحظه ها
سایه ای کرده به ابلیسی رها
سکه ی فکرم همیشه خط مرگ
هر طرف دیوار منحوسی ز برگ
طمع تنهایی به جمعی نا رفیق
در میان حجم صحرایی غریق
از سر شهد حقیقتهای تلخ
میچکد بر روز ما فردای تلخ
در میان نعره ی دریای سرخ
با غروبی میرود رویای سرخ
روزگارم ابر و باد سایه بود
بر تمام رنگ ماتم آیه بود
«بی تو»
بی تو بهشت من عذاب با تو جهنمم بهشت
بی تو سکوت زندگی گشته سراب سرنوشت
لحظه به لحظه ی منی در همه روزگار درد
بی تو چگونه سر کنم این همه را کنار درد
گرچه وجود پاک تو رفته ز خانه ی دلم
یاد تو مانده همچنان در همه جای منزلم
بی تو چه فرق میکند بود و نبود جان من
آتش عشق سرد تو شعله کند جهان من
نیست به غیر تو کسی قبله ی کوی سجده ام
عطر تو مانده تا ابد نور تو روی سجده ام