۷/۰۲/۱۳۸۹

شوک

از سفر طولانی کوچه های دریایی
و شهرهای طوفانزده / و کشورهای گردابی / چمدانی رعد و برق آورده ام
آن هم در خانه ای که گردباد در آن گرفتار است
انگار در اتاق کوچک خانه ، طوفان شن گیر افتاده / آسایش اینجا هم مرده
گاهی از زمین ذهنم دستی به بزرگی خورشید در می آید که می خواهد ...
کی میتواند نور مرده ی خاطراتم را روشن کند در این تاریکی
لامپ این خانه ی مرده ، یک مهتابی پیر است که قطع و وصل میشود
انگار ماه آسمان هم ... صاعقه ها دارند از آسمان خراش ها بالا میروند
و ماه زرد هم نور هایش را بالا می آورد / گاهی نیروی جاذبه ی آسمان 
بعد از چهار میلیارد و پانصد میلیون سال شروع کرده به کار کردن
اما هنوز جاذبه ی زمین نمیگذارد ... واقعا این دنیای کثیف ارزش ماندن را دارد
هنوز بین این معلقی ِ نحس و سرد ... دستم زمین را رها نمیکند
گاهی انفجار یاقوتها را در کویر سفید فراموش میکنم... یادش تیرگی محضی ست در نابودی
گاهی آسمان تَرَک میخورد میان خنده های عفریتی چروک زده
وقتی در اتاق احضار ارواح روح خودم را دیدم در حالی که جسد ساحره ای را میکشید
چشمهایم شعله ور بود... همه از آن اتاق فرار کردند جز من و چند جادوگر مرده
از یخچال خاموش/ آدمهای یخ زده ی سیاه پوش بیرون میآیند ... 
و روی صندلی های الکترونیکیِ داخل خیابان ِ کابوس من را شوک میدهند
و حالا به چمدان رعد و برقی من فرو میروند ... 
باز هم برمیگردم به اول سفری که هرگز نبود