۱۰/۱۲/۱۳۸۹

مرز

«مرز»
گاهی بیرون می آید ارنست همینگوی از میان سکوت بوف کور کلبه ای در شب ، بیرون می آید تا به من بگوید دو اسلحه را چنان در دو طرف مغزت بچکان که برخورد دو گلوله را درست در وسط مغز متلاشی ات حس کنی گاهی بیرون می آیند تابوتها از جسم کابوس زنده ام تا فریادم کنند مثل همان شیطانی که در آینه کنارم ایستاده بود با خنده ای خونین بی آنکه سَری و سِرّی داشته باشند خاطرات بی روح من به پروازی میان زمینهای سرخ خواهند رسید ... و من خواهم رسید به آنجا که در محشر رنگها ، ونگوک نقش میزند رقصان ترین خورشید را بر شاخسار مرگ لرزان و زرد پاییزی ... به آنجا که کارین در سرزمین ابرهایش میبارد واژه های خواب آور مرگ را بر شهر جان بریمن که هنوز هم خودکشی به او می اندیشد هر غروب زیر پل واشنگتن ... باید میشد مثل اینان بر زندگی حد و مرزی گذاشت و آنجا که میخواهی با خط کش ، خطی بکشی زیر جمله ی پایانی ...